مي خواست برود،
ولي چيزي او را پايبند کرده بود.
مي خواست
بماند، ولي چيزي او را به سوي خود مي کشيد.
مي خواست
بنويسد، قلمي نداشت،
مي خواست
بايستد، چيزي او را وادار به نشستن مي کرد
.مي خواست
بگويد، لبان خشکيده اش نمي گذاشتند.
مي خواست
بخندد، تبسم در صورتش محو مي شد.
مي خواست دست
بزند و شادي کند، ولي دستانش ياري نمي دادند.
مي خواست نفس
عميقي بکشد و تمام اکسيژن هاي هوا را ببلعد،
اما چيزي راه تنفسش را بسته بود.
مي خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل
شد.
مي خواست پنجره
ي کلبه اش را باز کند و از ديدن زيباييها لذت
ببرد ، اما با اينکه پنجره با او فاصله اي
نداشت اين کار برايش غير ممکن بود.
مي خواست بي
پروا همه چيز را تجربه کند ولي ديگر فرصتي
وجود نداشت.
مي خواست پرنده
ي زنداني در قفس را پرواز دهد ولي ناتوان بود.
مي خواست گلي
بچيند و به کسي که به او خيره شده بود بدهد
دستش جلو نمي رفت.
مي خواست به
همه بگويد دوستشان دارد و عاشقشان است لبش
گشوده نمي شد،
مي خواست ستاره هاي آسمان را بشمارد و هنگام
عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهاي رفته بر
گردند.
.
.
.
آخر او عکسي در
قابي کهنه بود که توان هيچ کاري را نداشت
مي خواست حداقل
لبخندي به لب داشته باشد اما لبانش خشکيده
بود.
يادش افتاد کاش
وقتي عکاس گفت "بگو سيب"
از دنيا گله نمي کرد
دلش مي خواست
اگر نمي تواند هيچ کاري بکند
فقط بگويد سيب